سفارش تبلیغ
صبا ویژن


ارسال شده توسط لیلی در 92/4/17:: 7:8 صبح

آدم کم‌کم متوجه می‌شه. فکر می‌کنه براش مهم نیست، فکر می‌کنه راحت کنار اومده. ولی بعد زوایای پنهان روحش تو موقعیت‌های مختلف عکس‌العمل نشون می‌دن. مثلا وقتی داره فیلم‌های چند سال پیش رو تماشا می‌کنه وقتی شیرین‌کاری‌های بچه‌ی یک سال و نیمه‌ی خودش رو می‎‌بینه یه دفعه حالش منقلب می‌شه. یه دفعه می ترسه نکنه دیگه هیچ‌وقت بچه‌ این سنّی تو خونه نداشته باشیم. هی با خودش می‌گه چرا قدر اون روزا رو ندونستم. چرا یادم نمیاد وقتی بچه‌ها این سنّی بودن چه‌قدر بامزه و خوردنی بودن. درست وقتی فکر می‌کنی این اتفاق هیچ تاثیری روی روند زندگی‌ت نگذاشته می‌ری یه مهمونی زنونه و با دیدن یه خانم باردار که تو ماه آخر بارداری‌شه بغض می‌کنی و نمی‌تونی راحت باهاش سلام و علیک کنی! یا وقتی یه مادر باردار دیگه رو که حاملگی رو با هم شروع کردین می‌بینی فکر می‌کنی یعنی اون هنوز حامله‌ست و تو هیچی؟!!! بعد هم هی باید خودت رو کنترل کنی که بهش نگی موبایل رو نزدیک شکمت نگذار برای نی‌نی خوب نیست. می‌ترسی اگه اینو بگی شبیه آدم‌های غرغروی وسواسی دیده بشی که حالا چون یه اتفاقی برای خودشون افتاده می‌خوان همه رو نصیحت کنن که مثلا من یه چیزی بیشتر از شماها می‌دونم! من یه تجربه‌ای دارم که شماها ندارید! در حالی که واقعا خودت هم وقتی باردار بودی رعایت یه سری چیزا رو می‌کردی. ولی خب حالا اوضاع فرق داره. حس می‌کنی باید مراقب رفتارت باشی. نباید طوری برخورد کنی که کسی فکر کنه داری حسودی می‌کنی. آدم بعد از اتفاق‌های این مدلی به شکل عجیبی حساس و شکننده می‌شه. من این‌جوری نیستم که زیاد از دیگران دل‌خور بشم. کم پیش میاد رفتار اطرافیانم رو تحلیل به بدجنسی و خصومت بکنم. به همین خاطر خیلی هم راحت زندگی می‌کنم. خدا رو شکر از تبعات این قضیه زودرنج شدن نبوده برام، از اون مدل‌هایی که هرکی هرچی گفت فکر کنم حتما منظوری داشته و بعد غصه بخورم... ولی اتفاقی که افتاده اینه که انگار یه مبدا تاریخی برام درست شده. اتفاقات رو می‌گذارم تو ظرف این ماجرا و از روی اون ارزش‌گذاری‌شون می‌کنم. مثلا دی‌‌شب وقتی زن‌عمو گفت غرفه‌ای که همسرم و پدرش توی نمایشگاه داشتن فروش خوبی داشته من خیلی خوشحال شدم. همسرم که اومد ازش پرسیدم چه خبر از نمایشگاه؟ اونم خیلی عادی گفت: هیچی. هیچ خبر! چه خبری باشه!؟. شاید خنده‌دار باشه ولی من انتظار داشتم بگه خیلی خوب بود، فروش‌مون بالا بود، اون وقت من هی تو دلم خوشحال باشم که پاقدم دخترم خیر بوده، که راسته که می‌گن دخترا با خودشون برکت می‌یارن. مثلا من یه همچین چیزی دلم می‌خواست. یعنی تا این حد قاطی کردم!

 


کلمات کلیدی :